ثبت شده درتاریخ جمعه10شهریور1391به شماره سریال193897درسایت شعرنو
سایتهای : آوای دل – شعرناب – شعرتک – شعریک – فیس بوک
من خانه ام رابرفراز قله میسازم !
شاید که باتنهائی ام پنهان کنم رازم
دیگرنمیخواهم میان قوم خود باشم
چون درکناراهل نادان عمرخودبازم!
این ایل نابخردهمیشه غرق تزویرند
بالحظه های پوچ خودهمواره درگیرند
مملوکِ افکارعقیمِ ذهنشان هستند !
زانو به سینه انتظاردست تقدیرند !
وقتی به رسوائی کشیدند نغمه ی سازم
حیران شوم ازکارشان چون میکنند نازم !
فانوس بی نوری شدم درعمق دریاها !
چون مرغکِ آواره ای بی عشقِ پروازم
آنها که ازریشه خزان کردند بهارمن
دیگرچه میخواهند ببینند ! شام تارمن؟!
اندیشه ام پوسیده! ازاین سنگیِ دلها
هرجاگلی روید، شده خارَش دچارمن
کزکرده اند درلابه لای سایه اندوهم
باغصه میسازم ولیکن همچنان کوهم !
ساقی بده جامی که ازخودبی خبرگردم
کوچیده این فکروتمام جسم بی روحم